زندگي شاد مازندگي شاد ما، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره
نجمه ساداتنجمه سادات، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه سن داره
اميرمهدياميرمهدي، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

ستاره هاي كوچك من

روز جمعه

ديروز جمعه مي خواستيم بريم شهدا. نجمه گفت من حالش را ندارم مي خوام برم خونه ريحانه اينا و بعد زنگ زد و با او قرار گذاشت. ما با مامان جون رفتيم. امير مهدي هم داخل كالسكه اش. اميرمهدي كه تازگي خيلي شيطون شده بارها سعي كرد خودش را از كالسكه پايين بيندازه و راه بره. سر قبر حاج آقا رحيم پياده اش كردم و او با خوشحالي به اين ور و اون ور ميرفت.  عصر رفتيم خونه آقاجون و نجمه بي اجازه رفته بود سر كيف خاله هاجر و بي اجازه گوشي او را برداشته و داشت كوزه درست مي كرد وقتي ازش گرفتم گريه افتاد كه من مي خواستم كوزه را بفروشم. بعد هم گفت من ديگه دوستت ندارم و مي خوام وقتي خاله عروسي كرد برم دخترش بشم. و بعد از لجش ساره را با صندلي فشار داد و به گر...
26 مهر 1393

مسابقه قرآن

پريروز نجمه همراه عمو منصوراينا رفت مسابقه قرآن اداره. قرار بود هفته پيش باشه نجمه هم كلي منتظر بود ولي بعد به اين هفته موكول شد. نجمه يك ساعت قبلش آماده بود و منتظر. آنجا گفتند كه بايد شعر 12 امامش را بخوانه ولي نجمه چون بلد نبوده بدون معطلي شعر حجاب براي دختر را خوانده و بعد تازه كلي ازش پرسيده اند پس چرا حجاب نداره. بعد هم رفته بود خونه عمو و موقعي كه رفتيم دنبالش با كلي گريه ما را به داخل خانه عمو كشيد.            ...
26 مهر 1393

مسافرت رفتن بابا

چند روزه بابا رفته مشهد و ما رفته ايم خونه آقاجون . دو شب اول اميرمهدي آنجا خوابش نمي برد ، شب تا صبح هر پنج دقيقه يه بار بيدار مي شد. نمي دونم مريض بود يا به خونه آقاجون عادت نداشت ، پريروز آوردمش خونه ، با هر دو تادون رفتيم حمام و بعد از حمام اميرمهدي سه چهارساعت خوابيد. اين خانه آمدن انگار به او آرامش داد و شب خونه آقاجون كامل خوابيد. نجمه سادات اين چند روز انگار آنجا عشق مي كرد. اما ديشب بهونه خانه را مي گرفت . مي گفت دلم براي بابا تنگ شده. بابا طبق قرارش با نجمه هر روز سر ساعت 10 به نجمه زنگ مي زنه.آخه وقت رفتن بابا نجمه خيلي بي قراري كرد. بعد از رفتن بابا گفت: مامان كاش من پسر بودم تا وقتي بزرگ مي شدم مرد مي شدم و آنوقت مي تونستم زن ...
13 مهر 1393

سفرقم

پنجشنبه هفته قبل با عمو منصوراينا و آقاجون و مامان جون رفتيم قم. قرار بود چون عمو از چهارشنبه سوييت گرفته بود اما مراسم شهادت امام جواد را در مسجد بوديم ، بعد از شام رفتيم خانه آقا جون ، ما از آنجا آمديم خانه و اذان صبح راه افتاديم ولي عمواينا چند ساعت زودتر راه افتادن. ما ماشينمان را با خاله اشرف عوض كرده بوديم و آقاجون هم با ما آمد.نجمه و اميرمهدي اغلب راه را خواب بودند. نجمه سرما خورده بود و اين دو روز را بي حال و تب آلود بود. اغلب هم در حرم مي خوابيد . هرچه او خواب آلود و خسته بود ، اميرمهدي پر انر‍‍ژي و فعال بود و فقط راه مي رفت و من به دنبالش. خيلي خسته ام كرد ، حالا اينقدر خوابم مي آد كه حال نوشتن ندارم. ...
11 مهر 1393

نق

يعني حالا اميرمهدي خوابه مي خوام بعد چند روز يه كم بنويسم اما نجمه مدام نغ مي زنه انگار كامپيوتر هووشه. خودم هم خيلي خسته ام تازه از كلاس آمده ام بعد مينويسم.
8 مهر 1393
1